خاطرهای دارم از حضرت نستوه ملّای بزرگوار
روزی بر ملا وارد شدم ، ملا در در بستر بودند، ،سلامی عرض کردم و ایشان اجازه دادند که در کناری بنشینم،
منهم اطاعت کردم و ایشان از خاطرات خود میگفتند
فرمودند که :در جنگ خندق خواستم که از خندق بپرم ولی سر خوردم و با سر در خندق افتادم ، یکی از فرشتگان فرستاده شده از طرف الله ییل به نام ملا ییل مرا نجات داد
دومین خاطره این بود که فرمودند در جنگ احد ، مشغول نگهبانی بودم که حرمله بی پدر و مادر تیری رها کرد و بر گلوی نازک ما نشست، باز هم دستی از غیب به نام دست روح الله ییل این نیزه را بیرون کشید و ما سالم نزد عیال برگشتیم،
و اما سومین خاطره این بود که در رکاب یکی در جنگ جمل بودیم وقتی پیروز شدیم دیدیم که در خیمه عایشه طلحه زیر پتوتکانهای سختی میخورد ، ما هم از خجالت به بیرون خیمه گاه آمدیم،